سهند نمونه خواهسهند نمونه خواه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
عشق من و بابايي عشق من و بابايي ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

تقديم به پسر گلم سهند جان

دلجويي از سوگي جون تو سيزده بدر 94

سيزده بدر امسال هم بهمون خوش گذشت شب قبلش كه خونه خاله ليلي بوديم چون كه تولد خاله ليلي بود همونجا چون ما ماشين نداشتيم تصميم گرفتيم با هم بريم يه جايي كه خونه نمونيم صبحش قرار شد بريم كارخونه عمو امير اينا اونجا سوگي جون سر بازي باراحت شد و شما هم دلداريش ميدادي ... ...
30 فروردين 1394

وقتي پسرم خوشگلم آشپزي ميكنه

مامان فداي چشماي قشنگت  عاشق كمك كردن به ماماني وقتي غذا ميپزم ايندفعه ديگه شما همشو درست كردين  منم كمي كمكت كردم مامان نمك بده  مامان ................ مامان ....... مامان... تا غذا رو بپزي صد بار مامان گفتي فدات شم ...
30 فروردين 1394

بازديد از خانه لاله ها

پنجشنبه مهموني دايي رضا بود كه براي بابك و پرهام دوقلوهاي خوشگل ترتيب داده بودن شب از اونجا رفتيم خونه حاجي مامان كه شما يه كوچولو با ديدين بچه ها اخلاقت عوض ميشه كمي تحمل كرديم بعد با خاله ليلي اينا اومديم خونه ما كه تا ساعت 2 نصفه شب با هم بولوف بازي كرديم و بعد ازاينكه اونا رفتن شما هم خيلي زود خوابت برد   جمعه 94/01/28 صبح ساعت 9 بيدار شدي من خسته بودم دلم ميخواست بازم بخوابم ولي با اون لبخند زيبايي كه به من گفتي "مامان جون صبح بخير "دلم نيومد دوباره بخوابيم بغلت كردم و كمي ماچ و موچت كردم بعد رفتيم صبحونه خورديم بعدش بابا جون كار داشت ما هم تا ظهر باهم بوديم كمي با هم بازي كرديم بعد با "نانا "(ناز...
29 فروردين 1394

خاطرات نوروز 94

  بلاخره 93/12/29 ساعت يك ظهر حركت كرديم به مقصد سلطانيه زنجان و اونجا از گنبد سلطانيه ديدن كرديم شب رو اونجا مونديم چقدر با ماهني بهت خوش ميگذشت و البتهههههههههههههه كمي هم اذيت ميكردين مثلا بعضي چيزا رو از هم تقليد مي كردين مثل دستشويي كه باهم ميگرفت كمي رو اعصابمون راه رفتين ولي كلا بهتون خوش گذشت كلي انرژي خالي كردين  ما مامانا خيلي نگران بوديم كه خدايي نكرده شماها مريض نشين هوا هم كمي سرد بود به خاطر همين موقع پياده شدن از ماشين سر لباس پوشيدن كلي خستمون ميكردين  صبح زود به راه افتاديم و تو جاده قزوين تو يه رستوران خيييللللييي شيك و سنتي صبحانه خورديم نزديكاي شب رسيديم كاشان .... ...
24 فروردين 1394

93/11/28 آخرين روزهاي سال 93

چهارشنبه سوري امسال هم برگزار شد بعد از اداره بابا مرتضي برا من و شما سورپرايز بزرگي داشت و گفت كه ما هم با خاله سونا اينا مي ريم مسافرت و شما هم از اينكه قرار بود با ماهني بري مسافرت خيلي خوشحال بودي اون روز با هم رفتيم خونه خاله ليلا از اونجا هم رفتيم عيدي هاي زندايي فرناز رو برديم و بعدش با بابا جون رفتيم كمي خريد كرديم بعدش هم چون تولد عمه جونت بود رفتيم خونه عمه تولد گرفتيم و تا شب هم اونجا بوديم شام خورديم عمه هم برات فشفشه خريده بود  از كلي با اونا ذوق كردي و خوشحال بودي تولد عمه هم خيييييييييييلي خوش گذشت چون قرار بود فرداش سمنو بپزيم عمه رو هم برداشتيم اومديم خونه خودمون تا ساعت سه نصفه شب كه شما هم پابه پاي ما كمك ميكردي &n...
24 فروردين 1394
1